سایت تفریحی وسرگرمی بست فانی اس ام اس

سایت تفریحی وسرگرمی بست فانی اس ام اس

سایت تفریحی وسرگرمی بست فانی اس ام اس

سایت تفریحی وسرگرمی بست فانی اس ام اس

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۰ مهر ۹۳، ۱۹:۴۳ - امیرحسین افشاری
    ممنون
نویسندگان

داستان زیبای قهر گنجشک با خداوند

جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۴۴ ق.ظ

داستان,داستان کوتاه,داستان زیبا

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت

می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود

و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت

و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست

گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام

تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟

چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد

فرشتگان همه سر به زیر انداختند

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند

آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

  • محمدجواد تربتی

نظرات (۱)

  • روناک یونسی
  • سلام
    افزایش bazdid وبلاگ شما
    www.iAlexa.ir
    پاسخ:
    سلام.خیلی ممنون
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی