روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت
می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود
و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت
و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست
گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام
.
.
بقیه داستــان در ادامه مطلب
- ۱ نظر
- ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۴۴